دلنوشت شماره 22
نوشته شده توسط سجاد
مقدمه : يک ساعتي است که در رختخوابم با خود کلنجار مي روم تا خوابم بگيرد... اما فايده اي ندارد... باريکه ي نور را مي بينم که قلم و دفترم را نشان مي دهد... پس مي نويسم تا براي آزادي...
دلنوشت : به خدا سوگند... سوگند به لحظه اي که تو را ديدم... سوگند به تصويري که از تو در خيالم کشيدم... سوگند به دقايقي که به انتظارت نشستم... سوگند به ساعت هايي که بي تو هدر رفت... سوگند به آفتابي که با حرارتش عشق تو را در قلبم سوزاند... دوستت دارم... سوگند به چشمان پاک تو... سوگند به نگاه هاي معصومانه ات... سوگند به خنده هاي زورکي ام در نبود تو... سوگند به لبخند شيرين تر از عسل تو... سوگند به قلب مهربانت... سوگند به بي خوابي هاي هر روزم... سوگند به حواس پرتي هايم بر سر کلاست... سوگند به پنجره اي که چهره ي پر مهرت را از آن ديدم... سوگند به حرفاي طعنه آميز دوستانم... دوستت دارم... سوگند به باراني که زير آن در انتظارت خيس شدم... سوگند به بي حس شدنم بعد از عشق تو... سوگند... سوگند به پاکت هاي سيگاري که از غم تو دود کردم... سوگند به لبخند هاي پر معني تو... سوگند به دعواهاي من با خانواده و خويشاوندانم از براي تو... سوگند به عصباني شدنت... سوگند به هر آنچه من در تو ديدم و تو در من نديدي... سوگند به رابطه نداشتنم بعد از تو تا الان... سوگند ياد ميکنم به صبر و استقامت تو... سوگند به موهاي ژوليده ام در هنگام ديدار با تو... سوگند به شاخه گل قرمز روي برف پاکن ماشينت... سوگند... دوستت دارم... سوگند که دوستت دارم... سوگند به خيال پردازي هايم از عشق با تو... سوگند به گريه هايم در مستي و فرياد زدن اسم تو... سوگند به جملات تکراري من در مستي از ياد تو... دوستت دارم... سوگند... سوگند به چشمانت در هنگام خيره شدن به من... سوگند به صدا کردن اسم من توسط تو... سوگند به جدي شدنت بر سر امتحان... سوگند به اضطرابهاي من قبل از ديدنت... سوگند به خشک شدن گلويم هنگام صحبت با تو... سوگند... سوگند که دوستت دارم... سوگند به پاره شدن نامه ي من توسط تو... سوگند به ناراحتي ات از دست من... سوگند به لحظه اي که مرا از پنجره ديدي و متعجب ماندي... سوگند به دنبال کردن تو... سوگند به... سوگند به وجود خودم... اما کاش مرا درک ميکردي... اما کاش يک بار هم که بود مرا بر سر راهت مي ديدي... اما کاش بي اعتنا نگاه هاي عاشقانه ي مرا رد نمي کردي... کاش يک بار هم که بود به من نشان مي دادي که من در اين دنيا ديده مي شوم... حيف شد... حيف شد که نه تو از اين عشق خبر دار شدي و نه من از آن چيزي فهميدم! حيف شد که قلب ايستاده ام را کوک نکردي... و الان من يک مرده ام... و کاش روزي زنده شوم... و سوگند مي خورم که تا زنده ام يک مرده بمانم...!