یکی بود یکی نبود.
زمانیکه خدا کار ساختن دنیا را به پایان رساند خواست تکه ای از وجود خدائی خود را،جرقه ای از هستی خود را برجا بگذارد
نویدی به انسان از آنچه او می تواند با تلاش به آن تبدیل شود.
اودنبال جائی بود تا آن هدیه با ارزش را درآن مخفی کند
چون او توضیح داد که چیزی که انسان بتواند به آسانی آن را پیدا کند هرگز برای آن ارزش قائل نخواهد شد.
یکی از مشاورینش گفت:پس شما باید آن را روی بلندترین قله کوه در روی زمین پنهان کنید
خدا سرش را تکان داد:نه برای انسان که یک موجود ماجراجوست و او خیلی زود یاد خواهد گرفت از بلندترین قله ها بالا رود.
پس ای خدای بزرگ آنرا در اعماق زمین پنهان کن.
خدا گفت:فکر نمی کنم،انسان یکروز کشف خواهد کرد که می تواند تا عمیق ترین قسمت های زمین را حفر کند
خدایا پس در وسط اقیانوس ها
خدا سرش را تکان داد:می دانید من به انسان مغز دادم و یک روز او یاد خواهد گرفت و به سمت اقیانوس های بزرگ براند.
مشاورینش فریاد زدند:خدایا پس کجا؟
خدا لبخندی زد و گفت:من آنرا در جایی پنهان خواهم کرد که هر مرد و زنی که به اندازه کافی و به طور خالصانه و عمیق نگاه کند
قادر خواهد بود آنرا پیدا کند
من آنرا در قلبهایشان پنهان خواهم کرد.